زنی از جنس حریر

روزگاری دور دختری بود شاد و سرحال از انرژی حالا همون دختر مینوسد از روزگارش و روزانه هاش با دید زنی آروم و شیرین ولی....

زنی از جنس حریر

روزگاری دور دختری بود شاد و سرحال از انرژی حالا همون دختر مینوسد از روزگارش و روزانه هاش با دید زنی آروم و شیرین ولی....

خرید جهیزیه

این سه روز تعطیلی رو بسی حالش رو بردیم اساسی 

 پنجشنبه با خالم و دخترش و مامان رفتیم بازار برای خرید جهیزیه فک کن آدم بره خرید اونهم خرید به این مهمی بعد هم با دوتا ادم وحشتناک مشکل پسند یعنی من یه چی میگم یه چی میشنوید اونقدر وحشتناک که بعد از اینکه فروشنده 45 دقیقه راجع به خوبی و بدی و انواع و اقسام مدلهای سرویس چینی فککککککککککک زد خالم راحت گفت نمیپسنده باز فروشندهه از رو نرفت ما رو فرستاد با همکارش بریم یه سری جنسای دیگمون رو از یه مثلا عمده فروش که ما نفهمیدیم کجای بازار بود از بس از دالانای مختلف رد شدیم خرید کنیم باز باهامون برگشت و باز یه 45 دقیقه دیگه راجع به سرویساش صحبت کرد تا بالاخره با کلی طمانینه و شیش و بش کردن و  اینا یکیش رو پسندیدن یعنی من میخواستم دونه دونه موهام و بکنم  فک کن چقدر آدم میتونه سخت پسند باشه پدر ما دراومد یعنی اگه منو مامان نبودیم عمرا اینا چیزی میخریدن و بر میگشتن بر عکس منو مامانم که خیلی سریع چیزی که مد نظرمون هست و پیدا میکنیم و میخریم خالم و د خترش درست برعکس هستن تازه آخرش هم از اونچیزی که خریدن راضی نیستن آما در کل خرید خوبی بود سرویس قاشق چنگالش رو با چینی 12 نفریش و ست جای ادویه و چای دان و آبلیمو خوری و اینها و آبکش و لگن هاش (که همه رو استیل گرفتیم)  دیگه زود پز و چرخ گوشت و پلوپز رو هم خریدیم خدا رو شکر خرید خوبی بود به هممون هم خوش گذشت ولی الهی بمیرم مامان من نمیتونه زیاد راه بره دیگه داغون شد  ها پدرش در اومد حیوونکی

اما انشاالله مبارکشون باشه و خوشبخت بشن یعنی همه جوونها هم همینطور انشاالله


حدودهای ساعت 4 رسیدیم خونه ولی منتظر موندیم تا اجناسمون برسه آخه نمیتونستیم همه رو بیاریم با خودمون من تا  7 موندم دیگه دیدم آقای عزیز میگه پا شو بیا خونه دیگه منم مثل یه زن حرف گوش کن راه افتادم رفتم خونه سر راه یه تره بار داریم تو محلمون دلم تا بادمجوناشو دید غش رفت زنگ زدم به آقای عزیز که من سر کوچم بیا بریم بادمجون بخریم بیایم آقا تا حالا آقای عزیز رو اینقدر جدی ندیده بودم یعنی تا نشست تو ماشین اولین چیزی که گفت بعد از سلام این بود : دیگه نمیزارم بری دیگه اصلا نمیخواد بر ی دیگه بهت اجازه نمیدم اینطوری بری یه روز تعطیلت هدر رفت از صبح رفتی تا الان آقا ما تا بریم و برگردیم دقیقا  همونقدر جد ی بود من اصلا ایشون رو اینطوری ندیده بودم

 ولی جای شما سبز فکر کنم 5 کیلو بادمجون خریدم هم  دراز هم دلمه ای من عاضق بادمجون دلمه ای هستم  کدو هم گرفتم با یه سری چیزای دیگه ولی این سه روز آیییییییی بادمجون خوردم آی حال داد یه دل سیر بادمجون خوردم آقای عزیز دیگه فک کنم کم آورد  بنده خدا

شب با اینکه خیلی خسته بودم و از اونجا که آقای عزیز هم هیچی نخورده بود از صبحش سریع دست به کار شدم بادجمجون دلمه ای ورقه کردم مایع ماکارانی آماده کردم کدو هم روش حلقه کردم تفت دادم بادمجون هم جدا سرخ کردم همه رو لایه لایه رو هم چیدم پنیر پیتزا هم ریختم روش گذاشتم تو فر خیلی عالیییییییییییییییی شد

بعد هم یه دوش و نماز و بیهوش روتخت

جمعه مشغول تمییز کردن خونه شدیم فقط پرده اتاق خواب و گرفتم آخه فقط پنجره اتاق خواب رو باز میزاریم آقای عزیز پنجره اش رو تمیز کرد دیگه زیر مبلا رو هم تمیز کردیم و کابینتها و روکش وسایل برقیو هم انداختم تو ماشین با روکش خوشخواب و بالشتها دیگه حسابی کوزتینگ داشتیم ولی آخرش که خونه تمیز میشه خستگی آدم از بین میره  شبش با آقای عزیز فیلم دیدم خیلی از فیلم دیدن با همدیگه لذت میبریم فرداش هم تو خونه بودیم شبش رفتیم خونه مامان اینا دور هم بودیم اما داشتیم برمیگشتیم که محمد زنگ زد رگ پای مامان گرفته دوباره از حکیم برگشتیم مامان رنگش رفته بود ولی اونقدر عصبانی شد که ما برگشتیم بنده خدا میگفت خجالت کشیدم این چه کاریه محمد بود دیگه ولی خدا رو شکر ول کرده بود رگش تا ندیدمش خیالم راحت نمیشد دیگه برگشتیم و خوابیدم ولی تعطیلی خوبی بود حالش رو بردیم 

امیدوارم به همگی خوش گذشته باشه 

آهای یه چیزه دیگه آقا همیشه انرژی مثبت داشته باشید و ابدا منفی فکر نکنید این دختر خاله من از بس نشست گفت اگه موقع جهاز چیدن یه بشقاب سرویسم بیفته بشکنه چیییییییییییییی؟ 

دقیقا سرویسش رو که آوردن یه بشقاب پلوخوریش شکسته بود دارین انرژی منفی رو دیگه

حالا زنگ زدن به فروشنده براش گذاشته کنار یه دونه


نظرات 2 + ارسال نظر
sima سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ق.ظ http://masitahgigi.blogfa.com

آخی
یاد خودم افتادم که پارسال دنبال خرید جهیزیه بودم
ولی من اصلا مشکل پسند نبودم
چرا آقایی ناراحت شده بود؟!
ایشالله دختر خاله ات هم خوشبخت بشه دوستم

مریم و محسن سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ http://salysky.persianblog.ir

وای خدای من می فهمم چی م گی دقیقا خاله منم اینطورییییییییییییییییییییییییییییی
بادمجان می خوری جای منم خالی کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد