گیر میدهیم

صبح حس . حال سرکار رفتن نبود 
زنگ زدم که حالم بده نمیام 
که شنیدم پاشو بیا بابا امروز کمیته مشهور مرگ و میر و خبر مرگت دبیر کمیته ایی
منم که رو دست خورده بودم پا شدم و تصمیم گرفتم شمیرشم روتو کمیته از رو ببندم 
جلسه شروع شد و بررسی ها شروع شد از هر کدوم اومدم ه ایراد در بیارم دیدم مریض قبل رسیدن به بیمارستان فوت شده 
مورد اخر فوتی ای سی یو بود مریض پیز نی 85 ساله به علت عفونت بیمارستانی بستری شدذه بود و بعد از نرمال شدنش اماده تحویل به بخش بوده که ایست قلبی میکنه 
منم گیر داده بودم اینجا یکی کم کاری کرده یا ای سی یو یا بخش که دیر امده مریض رو تحویل بگیره خودمم میدونستم هیچ ربطی نداره فقط خواستم یه گیر داده باشم به تلافی استراحت امروزم که نقش به اب شد

بی اعصاب

اقا همه دیگه میدونن من تا ساعت ده صبح سگم خب 
امروزم بدپاچه گرفتم و یکی بی اعصاب تر از خودم گیر افتاد و ادبم کرد 
همراه یه مریض یک ربع کنار استیشن ایستاده بود غر میزد رو مخ من بود 
یهو از صندلیم بلند شدم اینجوری بالم رو باز کردم داد زدم چی میگی یه ربع اینا رو سر من داری غر میزنییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
که اونم بی اعصاب تر از من داد زد 
چی میگی خانم درستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت حرف بزننننننننننن
دیدم نه بابا صداش از من بلندتره 
خونسرد رامو کشیدم رفتم 
تا ساعتها سوژه بچه ها بودم
که حسینی چه بال باز کرد رفت تو حلق یارو بعد راشو کشید رفت 
فکر کنم اون اقاهه هم اعصابش مثل من اول صبح کیشمیشی بود

بدجنسی

گاهی بدجنسی هم عالمی داره 
من الان دو ساعته ادم بدجنسی شدم 
ما یه دوستی داریم با یه شوهر به تمام معنا عقده ایی
یه زمان این عقده ها در این خلاصه میشد بگه من از همه بالاترم (بماند هیچ پخی هم نبود و نیست )
بچه دار که شدن اصرار داشت به همه بفهمونه بچه اش با همه بچه ها فرق داره (فرق داشت اونم این بود از همه بچه های دوستان وحشی تر بود )
بچه که دنیا امد ما خونه زندگیمون رو ول کردیم رفتیم در رکاب خدمت گذاری این دوستمون که مبادا بچه داری بلد نباشن 
من و سه تا از دوستهای دیگه 
بماند که یکیمون اشپز شد یکی کلفت یکی ظرفشور 
یکی از همون روزها شوهر این دوستمون بچه رو بد بغل کرد فکر کنید از زیر بازوی بچه چند روزه گرفته بود 
که من گفتم این اشتباهه بابا بچه رو این جور بغل نزن 
که اقا بهش برخورد و گفت تو چه بلدی بابا اگه ایراد داشت مامنم میگفت 
منم تو دلم گفتم به درک 
همانا بماند که دست بچه بابت این ژانگولر پدر جانش از جا رفت 
بعد از اون من دیگه دست به اون بچه نزدم یعنی هرچی بچه شیرین بازری در میاره هرچی من بغلش نمیکنم 
خب چیه اخلاق گندم اینه 
این گذشت تا اینکه یه روز ما همه دوستان تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه قهوه زهر مار کنیم 
که دیدیم این دوستمون هم بچه وحشی رو زده زیر بغل اورده 
بماند که کل کافه رو با خاک یکی کرد 
بعدش دوست مذکور وقت دندون پزشکی داشت که من دیدم داره تلفنی با شوهره سر نگه داشتن بچه بحث میکنه دلم سوخت گفتم بده من ببرم خونه نگهش دارم خودتم برو دندون پزشکی شامم با اون شوهر نره غولت بیا خونه من 
که خوشحال شد و زنگ زد به نره غول که اره اینجوره 
شوهره گفت نههه نمیخواد خودم میام بچه رو نگه میدارم 
دوستمم گفت حساسه رو بچه اش دیگه 
من باز تو دلم گفتم به فینان 
تا اینکه
امروز دوست مذکور زنگ زد که اره برات یه زحمت دارم میشه این بچه رو نگه داری من جایی کار دارم نمیتونم ببرمش به شوهرم گفتم اونم گفته نمیتونم بیام بده نشمیل نگهش داره

منم میتونستم بگم ای وای کار دارم شرمنده 
اما گفتک حالا ما خوب شدیم این شوهر تو اینجوره اونجوره تا الان که ما بد بودیم به همین دلایل من بچتو نگه نمیدارم 
بعدشم فوری یه پیام رو به همه دوستام فوروارد کردم که بچه فلانی رو اگه زنگ زد نگه دارین حسابتون با منه 
الان خیلی بدجنسم من ؟

ریسه ها

نیمه شعبان رو خیلی دوست دارم از چند روز قبل ریسه های رنگی که میکشیدن سرتا سر کوچه زیر نور اقتاب روز وبرق های شبانه صد رنگ میشد و میدرخشید از همون که سامی براش ذوق میکرد و من کوروش باهاش میخندیدیم 
چند ساله دیگه این ریسه ها نیست از سالی که فرزاد رفت و اولین نیمه شعبان خواهرک با دیدن ریسه ها دم خونه بابا از هوش رفت دیگه کسی دلش نیامد کوچه رو ریسه بکشه 
امسال فرید و عمو پیش قدم شدن و رسم رو به جا اوردن 
براشون شربت بردم 
چقدر جای فرزاد خالی بود 
با فرید حرف زدیم و بین حرفامون اشک ریختیم 
چند ساله دیگه از این دو تا خونه بهم چسبیده صدای خنده از ته دل کسی بیرون نمیره 
چی شد واقعا ؟
یه قسمتی مهمی از زندگیمون رو بردیم جا گذاشتیم تو قبرستون های اطراف کرج 
بردیا ارش فرزاد 
به قول فرید به نیمه های زندگیمون رسیدیم و چه نیمه های دردناکی 
و امسال باز همون ریسه ها کوچه رو تزیین کرد و همه همسایه ها تعجب کردن 
دیگه نمیتونم با سامی بدوم و ذوق کنه برای این ریسه ها دلش نیست دیگه 
دیگه بردیا هم نیست فکر میکردم با پسرخاله اش ذوق میکنه برای این ریسه ها
اما بچه ام عمرش به دنیا نبود

 

اسپند

همیشه عمه جان من میگفتن اسفند هفته ایی یکبار حداقل دود کنید

منم حرف گوش کن اینکارو میکردم یه روز که رزیتا خونه من بود گفت اخه مسخره این زندگی گهی من و تو رو کی چشم میزنه اخه 
دیدم راست میگه منم اسفند دود کن برقی زیبام رو تبعید کردم ته کمد 
تا اینکه جمعه باغ پدری بودیم یکی از دوستان خانوادگی امین هم بود 
منم که کلا نیشم باز 
داشتم بلند بلند میخندیدم که زن دوستش گفت وای خوش به حالت چقدر میخندی هیچ غمی نداری تو 
اومد تو دهنم بگم اره من غم ندارم اما هنوز جیگرم برای بچه ام میسوزه تو چه میدونی من چی کشیدم اما سکوت کردم 
فقط گفتم خدا بچه تو برات نگه داره 
اقا از شنبه من هی اعصاب خوردی دارم 
تا اینکه امروز زد به سرم یه اسفند دود کنم 
حالا اسفند دود کن نبود با چه بدبختی پیداش کردم 
انچنان اسفند و کندری سوزندم که اگه دودش رو اتیش نشانی میدید فوری خودش رو میرسوند

بلاگر

امروز بعد از مدتها خرابی وبلاگم تونشتم وارد صفحه مدیریتش بشم 
از دیدن اون همه کامنت جا خوردم
واقعیت اینه ماها تو هر صفحه اجنماعی فعالیت کنیم 
همانا هنوز بلاگریم و وبلاگ هامون حتی اگه خاک گرفته باشه خونه ماست
وبلاگم داره هشت ساله میشه کم کم 
هشت ساله خیلی ها شریک شادی و غمم بودن 
مرسی از همه که همراهم بودین و هستین

زنده بمون

یک ماهه پشت هم من مریض میشم

تو اخریم سری مریضی که همچین بی جال افتاده بودم

نخودچی رفت تو اتاقش و اومد چند بار هی خواست حرفی بزنه که نزد

بار اخر متفکر امد بیرون گفت

ببین مانی حداقل تا کلاس پنجم من زنده بمون

و این شد ما خوب شدیم

 

خرید ما

من معمولا خریدهام هفتگیه از این که هر روز برم سوپر مارکت و میوه فروشی بدم میاد

معمولا اگه مهربون درگیر درس نباشه سه تایی میریم خرید و هرچی نخودچی اضافه برمیداره مهربون برمیگردونه تو قفسه

معمولا سوسه میاد که اصلا مهربون رو نبریم خریددددددددددد

امروز که سه تایی رفتیم خرید همون اول کار تکلیف رو روشن کرد که تو جدا برو وسایل خودت رو بردار سبد جدا بردار من و مانی با هم میریم

هرچی دلش خواست برداشت و به من گفت تو همه خرید هات رو بریز تو چیزای من که مهربون نبینه

از هر خوراکی به تعدادی که تونسته بود برداشته بود و اون وسط یه غذای گربه بودددددددددددددددددددددددددددد

میگم این چیه؟

میگه خوشگل بود برداشتم !!!!!!!!!!!!!!!!!

به هر زبونی بود گفتم اقاجان این به درد ما نمیخوره بچه جان گربه نداریم که

اونم کوتاه نمیاد

اخرش گفت اصلا چیکار داری خودم پولش رو میدم

گفتم ببین مادرجان بحث پول نیست حیف میشه عزیزم

فوری گفت حیف نمیشه میدیم بابا بخوره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

من

ادمی نبودم و نیستم که هیچ وقت بخوام از زندگی و مشکل ناله کنم 
فقط خودم میدونم تو سالهای گذشته چیا دیدم و چی بهم گذشت 
دیشب همینجوری که سر نخودچی رو پام بود و خوابیده بود داشتم مرور میکردم هرچی که گذشت اینکه چقدر همیشه دوست داشتم زن باشم و مادر و زندگی زنانه رو دوست داشتم و همیشه نداشتمش که بعد جداییم چقدر عذاب کشیدم اینکه با وجود مستقل بودن از نظر مالی همیشه به چشم خواهر و زن برادرم مضنونی بودم که میخواد پول از پدرش بکشه اینکه چقدر عذابم دادن این که برای نصب یه شیر ساده برای خونه ام باید به برادرهام رو میزدم و این از نظر زنهاشون بزرگترین گناه دنیا بود اینکه تلاش میکردم خودم همه بار به دوش بکشم و چقدر سخت بود چقدر تنها بودم چقدر تلاش میکردم و تنهایی عذابم میداد 
و اینکه الان قدر زندگیم رو میدونم 
نمیخوام بگم زنا باید بسوزن و بسازن اما زندگی برای زن تنها عذابه که بیشترین بارش بار روحیه 
امیدوارم هیچ زنی این وضع رو تجربه نکنه 
و امروز خوشحالم و شاکر خدا

مادرانه ها

 

من تازه الان درک میکنم اون مادرهایی که سوز سرما و برف و یخ فرت فرت از بچه هاشون عکس میگیرن چه کیفی میکنن 

امروز من اینجور بود یک ساعته دارم با نخودچی تو برق غلت میزنیم و عکس میگیریم 

یعنی ایشون میچرخن من عکس میگیرم 

بعد دو تایی تو همون سوز سرما با هم دیدیم عکسا رو خندیدیم 

دویدیم امدیم خونه یخامون اب شه 

و الان نخودچی داره میگه 

مانیییییییییییییییی بریم از تو حیاط یه تشت برف بیاریم تو خونه ؟اخه من دلم واسه برف تنگ میشه !!!

عادتشه وقتی قرار من خر شم میگیه بریم یا اینکارو بکنیم من و خودش رو جمع میبنده 

فعلا براش یه متکا گذاشتم کنار بخاری منتظرم خستگی بهش غلبه کنه و بخوابه من برم برسم به کار زندگیم اما یه ذره دراز میشه بعدش عین فنر میپره میره پشت پنجره که نکنه برف تموم شه 

فعلا منم و درگیری نخودچی و فنر 

خدایا مرسی به خاطر بودم نخودچی و خانواده ام