هفتمين سالگرد عروسي

امروز منو همسري هفت ساله شديم..واقعا عين يه چشم برهم زدن گذشت اصلا باورم نميشه هفت سال از روزي که لباس عروس پوشيدم گذشته روزي که همراه بود با استرس و هيجان و شادي... خيلي خيلي زود گذشت ...چه روزايي رو باهم گذرونديم که همه اونها الان شده خاطره...

شب هم با همسري رفتيم شانديز اريکه...خوشبختانه بهمون يه جاي توپ کنار پيانو دادن که حسابي لذت برديم پيانيستش خيلي اهنگهاي رومنسي ميزد امشب.. انگار اونم ميدونست سالگرد ازدواج ماست..منو همسري هم که تو عالم هپروت سير ميکرديم ..گاهي همسري هم يواشکي با اهنگهايي که نواخته ميشد ميخوند ..گل يخ.. گل گلدون من..اهنگهاي فريدون فروغي....خلاصه تا 11:30 اونجا بوديم کارت قرعه کشي هم پر کرديم...بعدشم خونه و عشقولانه....شب خيلي خوبي بود...خدايا شکرت....

راستي يه سفر در پيش داريم اين ماه..انشالا بعد برگشتن با سفرنامه در خدمتتون هستم

سلام بر دهه 90

سلام دوستاي گلم سال نوتون مبارک اميدوارم امسال سال رسيدن به ارزوها و خواسته هاي بزرگ زندگيمون باشه...راستش امسال تو اسفند ماه مامانم يه جراحي انجام داد و واسه همين زياد دل و دماغ نداشتم قبل عيد و روزاي سختي رو گذرونديم  ايام عيد رو هم مامانم دوران نقاهت بعد عملشو داشت طي ميکرد و به خاطر مامانم نتونستيم امسال مسافرت بريم و اکثرا منو همسري ميرفتيم خونه مامانمينا تا اونا هم تنها نباشن اخه برادرم با دوستاش رفته بودن شمال و مامانو بابام تنها بودن.. الان به لطف خدا مامانم حالش خوب شده ولي باز يه چند وقتي درگير درمانهاي تکميليش خواهيم بود تا انشالا مامانم سلامتي کاملشو به دست بياره..تو اين چند وقته واقعا و از صميم دلم رحمت و توجه خاص الهي رو تو زندگيمون ديدم و حس کردم.. انقدر در رابطه با بيماري مامانم همه چي به بهترين شکلش مهيا شد و پيش رفت که منو خانوادم اينو چيزي جز توجه خاص خداوندي نميدونيم ..تو اين مدته يه چيزيو فهميدم اونم اينکه روزاي بد و ناراحت کننده هم مثل روزاي خوب زندگي گذرا هستن و الان که دارم به ماه پيش فکر ميکنم ميبينم چقدر ما اون ماه استرس کشيديم و اصلا باورم نميشه مثل يه خواب بود!!اما گذشت و فقط يه خاطره محو ازش تو خاطرم مونده..من خوشبختانه يه اخلاقي که دارم اصلا با گذشتم زندگي نميکنم هيچ وقت خاطره ها تو ذهنم موندگار نميشن مخصوصا خاطره هاي بد رو اصلا بعد يه مدت به ياد نميارم ..کلا سيستم فراموشي من خيلي خوب کار ميکنه برعکس بعضيا که اکثرا تو گذشته و حوادث اون غوطه ورن..من حتي بعد يه مدت اصلا رغبتي به ديدن عکسها يا فيلمهاي چند سال پيشم هم ندارم حتي عکسهايي که مربوط به دوران خوش زندگيم باشه مثلا سفر يا جشن يا غيره... خلاصه که امسال نتونستيم اونجور که بايد و شايد از نوروز لذت ببريم و يه کم تکراري بود و ساکن بود برامون که اميدوارم در طي ماههاي اينده برامون جبران شه....امروز کاملا معلوم بود که بهار اومده هواي عالي با صداي ممتد گنجشکهاي اطراف خونمون کاملا يه حس بهاري بهم داده بود..شديدا دلم ميخواد يه کلاس اموزشي ثبت نام کنم ولي هنوز به طور يقين نميدونم چه کلاسي؟دلم يه کلاسي ميخواد که تا حد زيادي بهم هيجان بده ولي نميدونم چي؟ کسي نظري داره؟ الان داشتم يه وبلاگي رو نگاه ميکردم دستور يه کيک امريکايي که وسط کيک گردو عسل داشت رو گزاشته بود انقدر دلم اب افتاد که نگو هي وسوسه شدم برم درست کنم ولي ديدم عقلاني نيستش اخه تو اين ايام عيدي انقدر ناپرهيزي کرديم که نگو هي شيريني و اجيل و.. اينه که درست نکردم اما در اولين فرصت درست ميکنم چون خيلي قيافه خوشمزه اي داشت.. راستي امسال اصلا سر همون قضيه فرصت نشد واسه خودم خريد درست حسابي انجام بدم واسه همينم شديدا نياز به يه خريد کلي دارم ..تو ايام عيد يه شب رفيتم سينما فيلم جدايي نادر از سيمين که اصلا اون چيزي نبود که ميگفتن که مثلا چندين جايزه تا جشنواره هاي خارجي برده!!منو همسري که مطلقا خوشمون نيومد..کلا فهميدم که رفتن به سينما و ديدن فيلمهاي ايراني چيزي جز وقت تلف کني نيست و ادم همون وقتو اگه بزاره و يه فيلم پرمحتوا توخونش حالا يااز طريق شبکه هاي خارجي يا دي وي دي تماشا کنه خيلي بهتر و لذت بخش تره..ببخشيد که اينقدر قروقاطي و پراکنده نوشتم اخه خيلي چيزها تو ذهنم بود که بنويسم نتيجه اش اينجوري شد..راستي تصميم گرفتم ديگه بيشتر بنويسم و دوباره مثل قديما روزانه نويسي کنم اگه بدونم که مرتب بهم سرميزنيد مطمئنا تشويق ميشم و حضورم پررنگتر ميشه

در اخر خدارو شاکرم به خاطر همه داده ها و نداده هاش به خاطر نظر لطفش به منو خانوادم به خاطر اينکه هميشه هوامونو داره به خاطر وجود خانوادم و عزيزانم به خاطر همسرم و به خاطر همه ارامشي که با يادش و نامش تو دلم روونه ميشه...

يه روز جمعه

صبح با صداي همسري که درو ميبنده بيدار ميشم رفته واسه صبحانه خريد کنه منم تنبلي رو ميزارم کنار و بيدار ميشم دست و صورتمو ميشورم و چاي دم ميکنم که تا همسري مياد صبحانه بخوريم..وقتي که ميبينم هوا ابريه و نم نم بارون هم مياد رسما روزم ساخته ميشه اصلا نميدونم من چرا انقدر عاشق هواي ابري هستم بر عکس بعضيا که تو هواي ابري دلشون ميگيره من نه تنها دلم نميگيره بلکه کلي انرژي مضاعف ميگيرم و کلا يه هيجان خاصي بهم دست ميده و همش دوست دارم برم بيرون ...خلاصه بعد اينکه چاي دم ميکشه و منم يه کم کانالهاي تي وي رو اينور اونور ميکنم همسري هم از راه ميرسه و ميريم سر ميز ...همسري نون بربري داغ داغ گرفته همراه سرشير و عسل و خامه...يه صبحانه اساسي در حد سوخت موشک ميزنيم به بدن ..ولي کلي ميچسبه اونم واسه مايي که معمولا روي رژيم عذاييمون توجه خاص داريم و هميشه اينجور چيزاي چرب و چيل نميخوريم ...بعدشم يه چند تايي چاي معمولي و پشت بندش چند فنجون چاي سبز ميخوريم که مثلا همه اون چيزاي چربي که خورديم خنثي کنه...همسري که ميگه من تا شب هيچيييييي نميخورم انقدر صبحونه قوي اي خوردم که داغ کردم...در اين حين ميرم يه دوش بگيرم و حالم بيشتر جا بياد ..با همسري تصميم ميگيريم بريم بيرون...همسري هم يه دوشي ميگيره و حاضر ميشيم ميريم سمت جاده چالوس...شانس ما عجب هوايي شده برف شديد در حد بوران و همه جا سفيد مثل پنبه..چقدر ذوق ميکنيم با ديدن اين منظره هاي زيبا و با ديدن پاکي برف..اصلا روحمون تازه ميشه ...به همسري ميگم واقعا طبيعت به ادم شفا ميده..انقدر برف شديد شده که من اولش يه خورده ميترسم اما همسري ميگه اصلا نگران نباش چون روزه ديدم کامله...جاده هم به خاطر جمعه يه کم شلوغه ..بعضيا حتي تو اين برف چادر زدن که نشون ميده که خيلي سرخوشن...يه جا نگه ميداريم و ميريم زير برف و کلي کيف ميکنيم..به همسري ميگم بريم کندوان اش بخوريم ..خلاصه همينطور الکي الکي تا کندوان ميريم و اش رشته زغالي ميخوريم کلي تو اون سرما و برف ميچسبه...بعدشم دور ميزنيم به سمت تهران...تو راه سر شهرستانک همسري نگه ميداره و کلي برف بازي ميکنيم همسري نامرد انقدر گوله برف بهم ميزنه که ميشم ادم برفي..ولي نميدونم چرا گوله هاي من تا پرتشون ميکنم از هم وا ميرن همسري ميگه چون تو دستت خوب فشردشون نميکني..خلاصه هرچقدر گوله برفيهاي همسري پر قدرتن مال من بي رمقن و تا پرت ميکنم پودر ميشن..انقدر اونجا برفه که تا پامو ميزارم تا رون پام ميره تو برف ..دستامم از بس بدون دستکش گوله برفي درست کردم گز گز ميکنه و ميسوزه...خلاصه بعد کلي هيجان سوار ميشيم و برميگرديم سمت تهران..دستامو تو ماشين ميگيرم جلوي بخاري تا بلکم يه دره گرم شه..ساعت 6:30 ميرسيم تهران و تا ميايم خونه من مثل جنازه ولو ميشم رو تخت از بس خسته شدم..همسري هم ميره شام بگيره و به سفارش من که هوس جيگر کردم جيگر ميگيره و مياد خونه شامو که ميخوريم باز دوباره ولو ميشم تا 8 و ساعت 8 با سرو صداي همسري پا ميشم با هم برنامه مورد علاقمونو ميبينيم ...

ارزوها

خوب خيلي وقته اينجا هيچي ننوشتم نميدونم چرا ولي اصلا حس نوشتن نداشتم اصلا نوشتنم نميومد...اما امشب که داشتم پست عسلو ميخوندم که در مورد ارزوها بود و عسل يه روز روياييشو به تصوير کشيده بود ديدم چه سوژه جالبيه حالا منم ميخوام يه روز خيالي رو که در واقع بعضي چيزاش ارزوهاي کوچيک و بزرگ منه به تصوير بکشم در واقع شايد بشه گفت يه روز از نظر من ايده ال:

صبح تا هرقت که دلم ميخواد ميخوابم و وقتي خوابم تکميل شد از خواب پا ميشم دست و صورتمو ميشورم و با اميد و انرژي يه روز تازه رو شروع ميکنم بعدش ميرم تواتاق خواب خوشگل بچه ام هنوز خوابه يه بوس ابدار و خوشمزه از لپاي هلويي رنگش ميکنم(توهم فانتزي زدم شما جدي نگيرين) و يه جون تازه ميگيرم بعدش ميرم تو اشپزخونه و بساط صبحانه رو واسه خودم و نيني خوشگلم ميچينم اول چاي دم ميکنم بعدش نون و خامه و کيک صبحانه و واسه نيني هم تخم مرغ اب پز ميکنم بعدش ميرم با نازو نوازش بيبي خوشگلمو از خواب ناز بيدار ميکنم و با يه بوس کوچولوي ديگه بهش صبح بخير ميگم و ميبرمش تو دستشويي و صورتشو ميشورم ..حالا دوتايي ميايم تو اشپزخونه واسه خودم يه چاي خوشرنگ ميريزم و تخم مرغ نيني رو پوست ميکنم يه لقمه خودم صبحانه ميخورم يه لقمه ميزارم تو دهن نيني همينطور عشقولانه باهم ديگه صبحانه مونو تموم ميکنيم راستي تو خونه ما مثل خونه عسل اينا از صبري خانم خبري نيستش کلا من متنفرم يک خدمتکار تو خونه همش زير دست و پا باشه کلا از اينکه يه ادم غريبه بخواد همش تو زندگيم باشه خيلي بدم مياد اصلا هم دوست ندارم بچمو بدم دست بيبي سيتر و اين حرفا...حالا که با نيني تپلم يه صبحانه جانانه خورديم  ميرم ارايش ميکنم و حاضر ميشم قبلش البته نيني رو حاضر ميکنم و دوتايي ميريم سوار ماشين نقليمون ميشيم و ميريم سمت خونه مامانمينا ..بچه رو ميدم دست مامانم و خودم ميرم سمت اتليه نقاشي و مجسمه سازيم..واي که چقدر دوست دارم اين محيطو چند ساعت فارغ از همه چيز و به دور از همه روزمرگيهاي زندگي غرق رنگ ميشم  يه موسيقي کلاسيک ميزارم کم کم شاگردامم از راه ميرسن تقريبا 5 يا 6 نفرن ..دوتاشون واسه مينياتور ميان دوتاشون رنگ روغن و دوتاشون مجسمه سازي...سرم گرمه شاگرداست بايد يکي يکي بهشون سر بزنم و ايرادات و سوالاتشونو جواب بدم ...اون وسطا که شاگردا سوالي ندارن يه زنگ ميزنم به مامانم و حال نيني رو ميپرسم و اينکه ايا اذيت ميکنه يا نه؟ ايا اب ميوه و شيرشو خورده ؟مامان ميگه خيالت راحت هم شيرشو خورده هم ابميوه شو الانم داره با بابا بازي ميکنه..خيالم راحت ميشه ..  يه زنگيم به همسري ميزنم و حالو احوال ميکنيم ...تا ساعت 2 تو اتليه مشغولم بعدش که شاگردا ميرن منم کارمو تموم ميکنمو ميام سوار ماشين ميشم ميام خونه مامان..اول از همه ميرم سراغ نيني  حسابي ميچلونمش و بوس بوسيش ميکنم و دلي از عذا در ميارم بعدش تازه يادم ميفته به مامان و بابا سلام کنم..مامان ميگه عذا امادست منم ميگم دارم ميميرم از گشنگي خلاصه نهارو ميخوريم بعدشم يه چاي تازه دم..يه کم با مامان صحبت ميکنيم بعدش کم کم نيني رو اماده ميکنم ميريم خونمون ...نيني جونم خوابش مياد و يه کم نق نق ميکنه بغلش ميکنم و ميارمش تو اتاق خودم و دوتايي رو تخت تواتاق تاريک و ساکتمون ميخوابيم ...ساعت 5 غروب شده نيني هنوز خوابه اما من بلند ميشم واسه خودم يه قهوه درست ميکنم و با بسکوييت ساقه طلاييميخورم و حالم جا مياد بعدش تي وي رو روشن ميکنم  واسه نيني فرني درست ميکنم نيني رو از خواب بيدار ميکنم و بهش عصرونه فرني خوشمزشو ميدم در حالي که داره کارتون مورد علاقشو نگاه ميکنه.. و منم مدام دارم قربون صدقه اون چشاي معصومش ميشم...بعدش اسباب بازيهاي مورد علاقشو ميزارم کنارش ميرم يه زنگ به همسري ميزنم و با هم حرف ميزنيم بعدشم چيزايي که لازم دارم ميگم سر راه از سوپر مارکت بخره ...بعدشم واسه شام يه چيز سبک اماده ميکنم ....همسري از راه ميرسه و همديگرو ميبوسيم بعدشم ميره سراغ نيني منم همش ميگم عزيزم توروخدا دستتو صابون بزن بعد نيني بغل کن شايد از بيرون اومدي الوده باشه...شامو حاضر ميکنيم و نيني رو هم ميزارم تو صندلي غذاش کنار خودمون سه تايي شام ميخوريم ...همسري ميره سراغ کامپيوتر منم يه کم تي وي ميبينم و چاي سبز درست ميکنم با همسري بخوريم با نيني کلي بازي ميکنيم اين وسطا همسري هم به ما ميپونده و سه تايي خونه رو ميزاريم رو سرمون...بعدش وقت خوابه نيني رسيده ميبرمش تو اتاق خوشگلش چراغو خاموش ميکنم و اباژورو روشن ميکنم واسش کتاب قصه ميخونم تا خوابش ببره ...درو ميبندم و ميام کنار همسري يه فيلم گزاشته با هم ميبينيم ...اگه از فيلمه خوشم نياد ميام پاي کامپيوتر و يه کم مشغول کار ترجمه کتاب جديدي که دارم ترجمش ميکنم ميشم در حالي که يه موزيک اروم هم دارم گوش ميدم...يه کم که چشام خسته ميشه ديگه ادامه نميدم ميام ميبينم همسري هم ميخواد بخوابه منم اماده ميشم ميام همسري رو بغل ميکنم و بهش ميگم دوسش دارم و بهش افتخار ميکنم با کلي حس خوب و مثبت به خواب ميرم ....

تا بعد...

شور زندگي

چقدر معتقدين که موسيقي ادمو به خدا نزديک ميکنه؟البته منظورم هر نوع موسيقي نيست اما بسته به مود ادما نوع خاصي از موسيقي ميتونه به ادم حس پرواز بده من که دقيقا اين حسو با موسيقي ياني و ونجليس يا کيتارو  و انيگما و اين تيپ موسيقيا دارم دقيقا حس ميکنم روحم ميخواد پرواز کنه و اوج بگيره و چقدر اينحس لذت بخشه واقعا اين تيپ موسيقي منو به خدا نزديکتر ميکنه اصلا فکر ميکنم هيچ مرزي بين منو خدا وجود نداره تو اون لحظه !! واسه اينه که بعضيا موقع شنيدن اين نوع موسيقي به طور ناخداگاه برون فکني ميکنن چون واقعا موسيقي به معناي واقعي کلمه(نه هر نوعي از اون که بر عکس فقط به ادم تشويش و اضطراب و اشفتگي ميده) روح ادموصيقل ميده و تلطيف ميکنه ...
          پريشب با همسري يه فيلم ديديم به اسم           a short story about love   به کارگرداني کارگردان معروف لهستاني کشلوفسکي        با اينکه تم فيلم خيلي اروم بود ولي بينهايت زيبا بود به نظر من. يعني يه فيلمي بود که ماهيت عشق واقعي رو نشون ميداد نه اين عشقايي که منشاشون فقط هوا و هوس و رسيدن به اميال شهو*انيه ...عشق يه پسر 19 ساله به يه خانم سي و چند ساله که خانمه از اون خانم بدا بوده و هر شب با يکي ولي عشق پاک اين پسر اين زنو متحول ميکنه  منو همسري خيلي خوشمون اومد خيلي مفهوم و پيام داشت اين فيلم ...

چند روزه از اونجايي که مامانم نيستش رفته مسافرت و منم هر وقت هر خوردني دلم ميخواست به مامانم ميگفتم اون درست ميکرد و من فقط زحمت خوردنشو ميکشيدم واسه همين مجبور شدم خودم چيزاي سخت سخت درست کنم مثل لبو !!که تو اين 6 سالو اندي اولين بارم بود ميپختم که اتفاقا خيلي هم عالي شد و از ديروز منو همسري هي ميخوريم هي کيف ميکنيم اخه من به خصوص خيلي لبو دوست دارم و يکي از تنقلات مورد علاقم تو زمستونه ولي خيلييييي طول کشيد تا بپزه من از شب گزاشتم به پيشنهاد همسري تا فردا ظهر همينطوري پخت !!بعدشم با همسري رفتيم بيرون خريد خونه انجام داديم از گوشت و مرغ تا سبزيجاتو ميوه جات....دقت کردين ادم با ديدن اين ميوه ها و سبزيهاي رنگارنگ چقدر به وجد مياد اصلا شور زندگي به ادم دست ميده...اهان اسفناج هم گرفتم ميخوام بازم واسه اولين بار اش  درست کنم کلا کشف کردم من در نبود مامانم عجيببببببب دارم شکفته ميشم  :))  تازه ديروز هم پيتزا درست کردم البته پيتزا که تا حالا زياد درست کردم ولي با اين تفاوت که ايندفعه از اين نوناي اماده استفاده نکردم و خميرشو خودم درست کردم  ولي چقدر کار پرزحمتيه اين خمير درست کردن هرچند که خيليم لذت بخشه مخصوصا وقتي نتيجه کار هم عالي در مياد ادم بيشتر لذت ميبره و مخصوصا که وقتي همسري تپل ادم هم کلي به به و چه چه راه ميندازه با خوردن اون غذا که ديگه ادم پرواز ميکنه و اين حس بهش دست ميده که جايزه نوبل گرفته :))..خلاصه که همين چيزاي کوچيک و روزمره که گاهي ما با بيتفاوتي از کنارش رد ميشيم بدجوري به ادم حس زنده بودن حس نفس کشيدن حس زندگي کردن ميده...شايد خنده دار باشه اما من با ديدن خونه تميز و مرتبم که محل امن و اسايش منه با شنيدن صداي قلقل کتري و بوي چاي تازه دم و بوي يه غذاي گرمو خوشمزه که کل خونه پيچيده  وعطر  يه قهوه خوش طعم که با همسري داريم ميخوريم بدجوري احساس خوشبختي ميکنم  شما چطور؟

اخر هفته

ديشب شام خونه يکي از دوستاي همسري بوديم شب خوبي بود کلي خوش گذشت همسري بهشون پيشنهاد يه سفر رو داد واسه اواسط زمستون ظاهرا که خيلي نظرشون مثبت بود حالا خدا کنه تا اون موقع نظرشون عوض نشه که البته فرقي هم نميکنه اگه نيان هم ما خودمون ميريم تازه سفرهاي دونفره  خودش کلي عشقولانه ست و خوش ميگذره..تازه کلي هم فيلم ازشون امانت گرفتيم ببينيم اخه اين دوست همسري خيلي فيلمهاي قشنگ و نايابي داشت يعني همه فيلمهاش خاص بودن نه از اينايي که همه جا پره ما هم کلي مشعوف شديم و چند تا ازشون امانت گرفتيم  اخه يکي از سرگرميهاي خيلي مورد علاقه منو همسري اينه که شبا همراه با خوردن تنقلات بشينيم يه فيلم خوشگل ببينيم  تازه سيزن 6 لا*ست رو هم داشتن که اونم دفعه بعد ازشون ميگيريم اخه ما لا*ستو تا اخر سيزن 5 ديدم و فصل 6 رو نديديم و هنوز تو خماريش مونديم ..همون ديشب که اومديم خونه يکي از فيلمارو ديديم  که خيلي قشنگ بود ساعت دو نيم هم خوابيديم ولي به خاطر اون فيلمه که يه کم صحنه هاي کشتن دختراي خوشگلو داشت البته به صورت کاملا لطيف!! من شب همش خواب ترسناک ديدم همش خواب ميديدم يه نفر دنبالم ميکنه و با شمشيرش زخميم ميکنه يه جا از خواب پريدم در حالي که قلبم به سان گنجشک ميزد ديدم همسري پيشمه خيالم راحت شد...راستي ديشب خانم دوست همسري (بهنوش) ‍ژله بستني درست کرده بود يعني به جاي اب بستني قاطي ژله کرده بود من اصلا خوشم نيومدش يه جوري بود شلو ول بود من دوست دارم ژله سفت باشه اخه من خودم تاحالا ژله بستني درست نکردم  و خيلي وقت بود تصميم داشتم درست کنم ببينم چه طوري ميشها ين مدلي ولي همسري خوشش اومد ...اهان يه مدل سوپم درست کرده بود که انواع و اقسام سبزيجاتو اعم از قارچ و کرفس و ذرت و ..توش ريخته بود اتفاقا خيلي هم خوشمزه شده بود اخه من هميشه فکر ميکردم تو سوپ بايد چيزاي متعارف و محدودي ريخته بشه مثل جو و هويجو سيب زميني و جعفري و مرغ ولي ديدم نه ميشه از چيزاي ديگه هم استفاده کرد ايندفعه ميخوام منم يه سوپ اين مدلي درست کنم کلا دوباره اشتياق اشپزي منو گرفته خيلي چيزا تو ذهنمه که درست کنم مثلا شديدا هوس ماهي درسته تو فر کردم و خيلي چيزاي ديگه...
تا بعد...
ادامه نوشته

این روزها..

یادش به خیر اونروزایی رو که دو سه روز درمیون یه پست جدید میزاشتم چقددررر انگیزه داشتم واسه اپ کردن زود به زود وبلاگم.. چقدر دوستایی که باهاشون لینک بودم و مدام از طریق وبلاگمون با هم در ارتباط بودیم ذوق داشتن و هممون منتطر پستای جدید همدیگه بودیم حیف که اون دوران تموم شد و اکثرا دیگه همون ماهی یه بارم اپ کنیم کلی هنر کردیم  بگذریم..خوب بزارین یه کم از روزانه هام بگم

پریروز رفتم ارایشگاه ریشه موهامو و ابروهامو رنگ کردم خیلی قشنگ شد کلی خوشمان امد اخه چند وقتیه دوباره موهامو روشن کردم اینه که تا ریشش درمیاد باید زودی برم رنگ کنم چون خیلی زشت میشه ادم حس شلخته بودن بهش دست میده..کلا دقت کردین یه ارایشگاه رفتن معمولی چقدر تو تجدید روحیه موثره؟  پنجشنبه با همسری رفتیم سمت کن سولقون خیلی خوب بود خوش گذشت ..

امروز واسه نهار دو تا از دوستام و مامانشون و مامان خودمو دعوت کرده بودم که تا ساعت ۶ اینجا بودن خیلی خوب بود در کنارشون کلی گفتیمو خندیدیم غذا هم همون چیزایی که تو پست قبل گفته بودم درست کردم با این تفاوت که این دفعه از این شنسلای اماده نبود که فقط باید سرخ کرد بلکه کمی زرنگ شدم و خودم درست کردم با سینه های مرغی که همسری داده بود مخصوص شنسل برش زده بودن اخه این شنسلای اماده وقتی میمونه وقتی میخوای گرم کنی عین لاستیک میشه و خیلی بد مزه واسه همین ایندفعه خودم درست کردم کلی هم از غذاهام تعریف کردن و بنده رو دچار اعتماد به نفس کاذب کردن.. 

جدیدا دارم یه نقاشی میکشم که تصویر یه فرشته هستش اخ که چقدر دوسش دارم وقتی نگاهش میکنم دلم غنج میره انقدر که خوشکل شده تابلوم میتونم بگم از همه نقاشیهام بیشتر دوسش دارم و در اسرع وقت میدم قابش کنن...دلم یه خرید اساسی میخواد با اینکه کلی لباس و بوت نپوشیده دارم که هوا هم سرد نمیشه که بپوشمشون و دلی از عذا دربیارم اما کماکان دلم خرید میخواد به قول عسل خرید خونم اومده پایین اساسسیییی ولی از طرفی جدیدا یه کم خسیس شدم دلم نمیاد زیاد پول خرج کنم نمیدونم چرا مثلا چند بار شده میخواستم یه چیزی بخرم هی به خودم نهیب زدمو جلوی خودمو گرفتم واقعا نمیدونم چرا..دلم یه عطر لانکوم میخواد خیلیییییی..دلم سرما میخواد زمستون میخواد برف اساسی میخواد دلم یه پاییز درست حسابی میخواد دلم بارون میخواد ...

میگم از وقتی مهران* مدیری اومده تو قهوه تلخ چقدر این سریال باحالتر و با مزه تر شده  کلا عاشق بازیه مهران*مدیریم حتی جملات ساده رو هم انقدر با ادا اطوارای خاص خودش بیا میکنه که ادم ریسه میره   مخصوصا عاشق اون قسمتیش شدم که بلد الملکو دیده بودو داشت واسش غش و ضعف  میکرد میگفت سبیلهات منو یاد مادربزرگم میاندازه کلا هرچی بابت ساخت این سریال گیرش اومده نوش جونش به نظر من کسی که خلاق باشه و کار متفاوتی بکنه و مردمو شاد کنه لیاقتش خیلی زیاده حتی بیشتر از چند میلیاردی که میگن ایشون سریالو فروخته ..

تا بعد...

اخر هفته ای که گذشت

پنجشنبه دوست همسری همراه خانمش و دختر ۴ سالشون شام مهمون ما بودن منم شام سوپ و لازانیاو شنسل به همراه ژله و سالاد و ماست خیار درست کرده بودم خانمه ۲ سال از من بزرگتر بود و دبیر فیزیک بود و طرز صحبت کردنش کاملا نشون میداد که دبیره یه حالتی که انگار داره تو کلاس درس میده صحبت میکرد یه دختر کوچولو هم داشتن که اتفاقا خیلی ساکت و اروم بود و همش داشت نقاشی میکشید ولی هم دوست همسری و هم خانمش تاکید میکردن که یه دفعه هوس بچه نکنینا بچه خیلی سخته اینجوریه اونجوریه خلاصههمش در مضرات بچه داشتن گفتن و کلی به ما روحیه دادن خانمه هم که از پروسه بارداری واسه من یه چیز وحشتناک ترسیم کرد جوری که دیگه روحیه موحیه برام نموند و تو دلم میگفتم خوش به حالتون که حداقل این دورانو طی کردین بعدش من بهشون گفتم بابا شمایی که حالا بچه تون انفدر ارومه دارین انقدرمینالین از بچه پس وای به حال اونایی که بچه شیطون هم داشته باشن  خلاصه که کلی دراین زمینه ناامیدمون کردن رفت....ساعت یه ربع به ۱۲ هم رفتن و من موندمو کلی وسایل و ظرف و ظروف که رو میزا بود و باید جمع میشد همسری که تا اونا رفتن فقط افتاد رو تخت و بیهوش شد راستی این دفعه همه شمعهای خونمون روشن کرده بودم انقدر خوشگل شده بود که ادمو به وجد میاورد تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت مهمون داشتیم همه شمعهارو حتما روشن کنم خیلی فضا رو قشنگ میکنه.......جمعه هم شام رفتیم خونه داییمینا اخه پسر داییم که ساکن مالزی هست یه چند روزی اومده ایران رفتیم دیدنش ...زنداییم هم که خیلییییی باسلیقه هستش یه میز خوشگل واسه پذیرایی تو خونه چیده بود یه میز خوشگلتر تو حیاط که بعدش رفتیم تو حیاط که شام هم جوجه کباب کردن همونجا با نور شمع و شاعرانه شام خوردیم کلا خیلی خوش گذشت   من هر وقت مبرم خونه داییمینا از زنداییم در رابطه با تزئین منزل و پذیرایی چیزای جدیدی یاد میگرم البته به روم نمیارما پیش اونا ولی همه رو سیو میکنم تو حافظه ام و سعی میکنم خودم هم اجرا کنم...امشبم مامانم داییمینارو شام دعوت کرده و قراره واسه پسر داییم غذاهایی رو که دوست داره درست کنه(فسنجون و زرشک پلو و لازانیا) و عصریمنو همسری هم میریم اونجا.....منم میخوام یه شب داییمینارو با پسر داییم دعوت کنم خونمون و دارم هی فکر میکنم که چی درست کنم شاید هم از بیرون غذا بگیریم.... هفته دیگه هم یکی از دوستای مامانمو با دو  تا دختراش که کلا دوست خانوادگی هستیم میخوام نهار دعوتشون کنم واسه اونا تقریبا میدونم میخوام چی درست کنم...

راستی جدیدا دارم کتابای کارلوس کاستاندا رو میخونم در مورد عرفان سرخپوستی هستش و جزو کتابای خیلی جنجال برانگیز دنیاست و خیلی خیلی هم کمیابه ولی دوست همسری نمیدونم از چه طریقی هر هفت جلدشو با قیمت خیلی گزاف گیر اورده و همسری هم دو جلد دوجلد ازش میگیره واسه من میاره بخونم خیلییی قشنگه دیشب همسری خوابیده بود و منم تو تخت با نور اباژور داشتم کتابمو میخوندم بعدش میخواستم برم دستشویی میترسیدم ههههههه   اخه از این کتابای متافیزیکی هستش که کارای عجیب و ترسناک مردم امریکای لاتینو به تصویر کشیده منم که بی جبنه

تا بعد...

بعد یه مدت طولانی دوباره سلام

خوب بالاخره بعد یه ماهو نیم اومدم وبلاگمو اپ کنم ..این مدته که نبودم راستش یه کم درگیر بودم و حسو حال نوشتنو نداشتم اما امروز دیدم دوباره کم کم داره اون حسو حال قبلی برمیگرده به خصوص بعد خوندن وبلاگ عسل دوباره دلم واسه پست گزاشتنو ردو بدل کردن کامنتها تنگ شد خیلی زیاددددد...تو این چند وقته که نبودم یه اتفاق بد برامون افتا اونم این بود که وقتی با همسری تو ماشین و پشت چراغ قزمز وایساده بودیم یه دفعه یه جی ال ایکس که ز این تاکسی سبزا بود تا به چهارراه برسه ترمزش یا نگرفته بود یا خودش دیر جنبیده بود و نتونسته بود ماشینو نگه داره و با سرعت زده بود به یه وانت که پشت ما بود . اونم به ما و ما هم به ماشین جلویی و خلاصه پنج تا ماشین خوردیم به هم که ماشین ما هم از جلو خسارن دید هم از پشت خیلی لحظه بدی بود حالا منو همسری که یه خونم از دماغمون نیومد به خاطر بستن کمربند ولی اون دو تا ماشین پشتی حسابی اسیب دیدن حلاصه که از اون موقع تا حالا همسری همش درگیر مسائل بیمه و خسارتو این چیزاست و مقصر هم همون جی ال ایکسی شناخته شد که ترمز بریده بود یا شایدم نبریده بود و اون باید خسارت بقیه رو بده  حالا بگزریم خدارو شکر به خیر گذشت و خودمون هیچیمون نشد...بعدشم که یه هفته شمال بودیم و از اونجا هم فقط یکی دوبار تونستم کانکت بشم انقدر دلم واسه خونمون تنگ شده بود که نگو وقتی رسیدیم خونه انگار دنیا رو بهم دادن من کلا وقتی میریم مسافرت بعد دو سه روز به شدت دلم واسه خونمون تنگ میشه به نظر من که ارامش بخش ترین و امنترین جای دنیا واسه ادم خونشه ...تصمیم دارم دوباره برم ایروبیک حالا یه روز باید برم ثبت نام کنم یه باشگاه جدید پیدا کردم که نزدیک خونمونم هست و یه مجموعه ورزشی هست با استخرو سایر ورزشها...راستی چرا انقدر تهران گرمه پس این پاییز کی از راه میرسه شمال که بودیم همش بارندگی بود و دریا طوفانی (دقیقا هوایی که من عاشقشم) وای اینجا انگار نه انگار که اخرای مهرماهه

ششمين سالگرد ازدواج

امروز ششمين سالگرد ازدواج منو همسري عزيزم بود شش سالي که به سرعت برق و باد گذشته و فقط خاطره هاش باقي مونده خاطره هايي که با ياداوريش خنده شيريني روي لبهامون نقش ميبنده حتي با ياداوري خاطرات نه چندان خوش ايندش که خيلي خيلي انگشت شمارن بازم احساس بدي بهم دست نميده تازه باعث ميشه بيشتر و بيشتر متوجه بزرگي و حکمت کارهاي خدا بشم چون نتيجه اون تجربه ناخوش ايند براي زندگيمون چيزي جز خيرو خوشي نبوده و من اينو حالا ميتونم متوجه بشم...گاهي با خودم فکر ميکنم اگه زمان به عقب برميگشت بازم با همسري ازدواج ميکردم؟بعد از خودم ميپرسم اصلا چه کسي جز همسري ميتونست به اين خوبي نيمه گمشده منو کامل کنه؟کي مثل اون ميتونست تو لحظه هاي ناراحتي و استرس بهم ارامش بده؟کي ميتونست مثل اون قثط با چند تا جمله اميدبخش تمام غم و غصه هاي منو بشوره و ببره؟کي ميتونست مثل اون با خوش مشربي و خوش اخلاقي محيط خونه رو برام مفرح و لذت بخش کنه؟کي ميتونست مثل اون  انقدر بهم مهربوني بده؟ کي ميتونست مثل اون منو تو زندگيش به همه چيزو همه کس ارجح بدونه؟بعد جواب من به همه اين سوالات اينه که خوب معلومه فقط فقط همسري مهربونم ميتونست همه اين کارا رو برام بکنه بعدشم با خودم ميگم خداي نازنينم هزاران هزار بار شکرت ميکنم که همسري رو نصيب زندگيم کردي و نه کس ديگه اي رو....و بلا فاصله ياد حرف همسري ميفتم :گاهي وقتا که به شکل عجيب و غريبي احساسات همسردوستيم قلمبه شده و در حال قربون صدقه رفتن همسري هستم بهش ميگم اگه من تورو نداشتم چي کارررررر ميکردم؟اونم هميشه يه جواب داره که بگه و اونم اينه که از من بهترشو داشتي!!که اينموقع هستش که هوس ميکنم سرمو بکوبم تو ديوار..اصلا دوست ندارم هيچ وقت همسري اين حرفو بزنه حتي فکر اينکه ممکن بود به جاي همسري با يه مرد ديگه اي ازدواج ميکردم هم ازارم ميده شديددددددددددد....حالا هم ميخوام بگم واقعااااااا خوشحالم که انتخاب من تو زندگي همسري بوده خيلي خيلي خوشحالمممممممم   

از امروز صبح که چشممونو باز کرديم اولين تبريکو من به همسري گفتم در حالي که هنوز صورتمو هم نشسته بودم بعد از اون هم هي چپ ميرفتيم راست ميومديم هي بهم ديگه ميگفتيم عزيزمممممممم سالگرد ازدواجمون مبارکککک

بعدشم کادوهامونو بهم ديگه داديم شبم شام رفتيم بيرون و يه جشن دونفره گرفتيم وبعد کلي ماشين گردي برگشتيم خونه ...

راستي چه کيفي داره وقتي ميبيني عزيزانت و بعضي از دوستات روزاي مهم زندگي تورو يادشونه و بهت تبريک ميگن امروز از صبح تبريکات زيادي رو از خانواده و فاميل و دوستانم داشتم..