یادمه دانش آموز که بودم یه حسی دوست داشت که وقتی بزرگ میشم یه خانوم متشخصه که پشت میز میشینه برای خودش مهمه تو محیط کارش احترام داره باشم دانشجو که شدم کلا زیاد مایل نبودم مشغول بکار باشم شاید یکی از دلایلش کارمند بود مادر خودم بود و اینکه میدیم شاغل بودن برای یه خانم تا چه حد مشکل میتونه ببار بیاره زمانیکه شاغل شدم که یکی از قویترین مسببهاش مامان خودم بود اصلا و ابدا راضی نبودم یعنی اومدم سرکار کارم رو دوست داشتم وقتی تو محیط کارم بودم لذت میبردم اما راضی نبودم همیشه فکر میکردم و واقعا اینطور فکر میکردم که شاغل بودن رو اصلا دوست ندارم و زندگیم داره به بطالت میگذره واقعا روزهایی میشد که حسرت میکشیدم به حال خانمهایی که خانه دار هستن و اینطور فکر میکردم که من دارم زندگی و عمرم و روزهامو به سادگی از دست میدم بدون اینکه ازش لذت ببرم من فقط یک بار شانس زندگی کردن دارم الان جوونم و دوست دارم از جونیم و لحظات لذت ببرم اما چرا با شاغل شدن نمیشه ؟ چرا به هیچ کاری که دوستش دارم نمیتونم برسم تمام علاقمندیهای من شده بود جزو رویاهام چون فکر میکردم که نمیتونم انجامشون بدم وقتش رو ندارم زمانی ندارم اونقدر خسته میشم که دیگه وقتی میرسم خونه هیچ انرژی ازم باقی نمیمونه که بخوام به سایر علاقمندیهام برسم و همه اینها بویژه این خواب نوشین صبحگاهی که بلند شدن ازش سخت ترین کار دنیا شده بود برام دست به دست هم داد تا من واقعا 7 سال 7 سال از بهترین سالهای عمرم اوجه اوج جونیم از زندگیم هیچی نفهمم و همش با نارضایتی باشه این خیلی خیلی وحشتناکه
من با خودم چه کردم؟؟؟؟؟؟
یعنی به راحتی مثل آب خوردنی مثل یه پلک بهم زدن 7 سال رو کشتم و این بدترین ناشکری در برابر خالقیه که به من این همه سال این همه روز این همه ساعت رو هدیه داده بود بدون هیچ چشم داشتی برای لذت بردن و من باهاش چه کرده بودم؟؟؟؟؟؟
اما الان همه چی فرق میکنه نمیدونم چجوری اما تازه انگار چشمام باز شده و فهمیدم چه کردم و چه لذتهایی رو از دست دادم حالا تازه شغلم رو محیط کار و ساعتهایی که مشغول فعالیت هستم وهمکارام و برنامه ریزی هایی که داریم برای انجام کارای خونه همه و همه رو خیلی خیلی بیشتر دوست دارم و خدای مهربان رو بابت داشتنشون شاکرم
دیروز مجلس تودیع یکی از همکارای خیلی خیلی خوبه ما بود مرده شور بعضی از ریاست ها رو ببرن که چیزی جز عذاب نیستن و من نمیدونم که چرا نمیبینن با هر زخمی که به دیگری میزنن هر نونی رو که میبرن هر دلی رو که میشکنن چی به روز خودشون داره میاد کم ترینش اینه که وقتی ریاست یه سازمان داره حرف میزنه احدی اهمیت نمیده و همه مشغول پچ پچ کردن هستن و خدای مهربان جای حق نشسته چون این همکارمون اونقدر اذیت شد که حاضر شد با ۲۷ سال بازنشست بشه و خیلی هم به ضررش شد چون این بخشنامه بخشش سنوات بالای ۲۵ سال تو عمل انجام نمیشه چون صندوقشون پول نداره اما چی به روز این بنده خدا آوردن که حاضر شد خودشو باز نشست کنه دیروز یه اشکی میریخت وقتی داشت از همه تشکر میکرد آخه یه مجلس تودیع براش گرفته بودن که علیرغم انتظار خیلی از بچه ها رفته بودیم و تقریبا همه براش یه هدیه گرفته بودن ماها که یه سریمون جمع شدیم یه مبلغی گذاشتیم و یه کارت هدیه گرفتیم اونقدر تشکر کرد اونقدر اشک ریخت که ما هم پا به پاش اشکامون اومد یکی از همکارای اقا بعد از مراسم اومده میگه من اصلا یادم نمیاد کی گریه کرده بودم اما امروز حسابی گریه کردم
ولی دوستش داشتم زیاد یادمه اون زمانهایی که خیلی خیلی درگیر مشکلات بودم و خودم فکر میکردم که نزاشتم کسی بفهمه و صورتم نشون نمیده یه روز صبح تو حیاط دانشکده داشتم میرفتم آب بخورم منو صدا زد گفت خانوم ج اون لبخند قشنگت که همیشه رو صورتت بود و آدم ازش انرژی میگرفت کو؟؟؟ تو ناخدای کشتی زندگیت هستی نزار موقع مشکلات از دستت در بره اختیار سکان کشتی هیچوقت این حرف از ذهنم پاک نشد انشاالله هرجا که هست زندگی آرو و خوبی و توام با تندرستی داشته باشه آمین
تو هفته پیش یه مانتوی خیلی جینگولی خریدم با پنج تا شلوار یعین من نمیخواستم که اینقدر بخرم اا خب شد دیگه یه بلوز زپاییزه بادمجونی هم خریدم یه تی شرت سفید هم خریدم اما با اون پر خوری که پنجشنبه جمعه داشتم خداوکیلی دو تا از شلوارا با زور پام میرفتن حالا سمیه خانوم افتاده رو دور کم خوری آخه یعنی چی که من این همه جینگول جینگول بخرم اما یه شبه بره به فنا هیییییییییییییییییی روزگار به قول مامان کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته
همچنان رو دور ترشی اندازون هستیم
امروز نمیدونم چم بود که در حد یه خرس بزرگ خوردم یعنی آقای عزیز کلا هنگ کرده دیگه همین الان هم یه پیتزای بزرگ خوردم از این 16 لقمه ای ها هستن ازاونا . صبح هم دوتا تخم مرغ آب پز ناهار دو سیخ کباب ساعت 8 یه کاسه عدسی یه ساعت قبلش هم یه بشقاب استامبولی پلو با سالاد الان هم که ساعت 12 شب پیتزا زدیم به بدن کلا الان حس اون خرس بزرگرو دارم مرض جو گرفنم پیوسته گرسنم میشه در حد بنزززززززززززززززززززززززززززززززز
حالا هم عذاب وجدان گرفتم اقتضاح که چه جوری این همه کالری رو بسوزونم
مامان اومدن و من تازه از امروز دیگه خونه اومدم فکر نمیکردم تا این حد وابسته مامان باشم اما برای خودمم جالب بود تا اونجایی که میشده برام خوراکی و ادویه جات و الو و زرشک و زعفرون و کلیییییییییییییییییییییییییییییی چیز میز آورده دستش درد نکنه واقعا
این بابای من کلا خیلی سرتق تشر یف داره اخه مریضیش خوب نشده بود که تا حدی که دیگه دیشب مامان نزاشتن بره سرکار و امروز با دعوا بردش دکتر کلی بهش امپول داده بعد هم معلوم شده بابا فشار خونشون هم بالاست از دست این باباهای سرتق
از هفته پبش بساط ترشی گذاشتنو شروع کردم هفته پیش ترشی کلم قرمز و پیاز گذاشتم مامان که نبود با محمد شور درست کردیم امروز هم دیدم خیارا تو یخچال دارن خراب میشن کردمشون دو تا شیشه خیار شور فعلا رو دور کد بانوگری هستم شدید
ترشی هفت بیجار رو مامان درست میکنه سالاد زمستونی رو هم خاله بزرگم حالا منتظرم برام بفرستن اینم از این
این ماه باید خونه رو تمدید کنیم یعنی با تموم وجود آرزو میکنم همینجا تمدید بشه بشنیم اصلا توان جابجایی ندارم ابدا انشاالله هرچی خیره همون بشه
خب برم شب خوش
در پناه خدای مهربان باشید