زنی از جنس حریر

روزگاری دور دختری بود شاد و سرحال از انرژی حالا همون دختر مینوسد از روزگارش و روزانه هاش با دید زنی آروم و شیرین ولی....

زنی از جنس حریر

روزگاری دور دختری بود شاد و سرحال از انرژی حالا همون دختر مینوسد از روزگارش و روزانه هاش با دید زنی آروم و شیرین ولی....

عملیات انتحاری

  یه مدتی تو شیش و بش این بودم که موهامو رنگشو عوض کنم اونم  فقط به این خاطر من موهامو رنگ میکردم که سفیداش تو بعضی قسمتها زیاد شده بود معمولا یه درجه از موهای خودم روشن تر میکردم موهای خودم خرماییه یه درجه روشنترش قشنگ میشد  اما آقای عزیز  یه مدتی بود میگفت موهاتو رنگ کن منم هی این دست و اون دست میکردم اما شب عید غدیر در یک عملیات انتحاری رفتم پیش آرایشگرم دادم موهامو تمام دکلره کرد یه رنگ دودی خاکستری زد روش برام که فوق العاده شیک و قشنگ و براق د یعنی خودم که خیلی خیلی باهاش حال کردم آرایشگرم و چند تا از مشتریهاشم که اونجا بودن خیلی خوششون اومد از رنگ موهام مثل موهای عروسکا شده یه رنگ موی عروسکی و فوق العاده براق و شیک در اومده شبش رفتم  با آقای عزیز چشم پزشک بعدش رفتیم صادقیه خرید کنیم که چیز قشنگی نداشت خیابونا هم که در حد وحشتناک شلوغ و ترافیک بالا  میخواستیم بریم ولیعصر بی خیال شدیم رفتیم شام خوردیم و بعدش خونه حالا آقای عزیز موهامو ندید بود زودی رفتم اتاق خواب دروبستم یه آرایش توپ کردم اومدم بیرون قیافه آقا ی عزیز چند لحظه دیدنی بود جدی جدی خیلی عوض شده بودم کلی خوشش اومد بعد هم که مامان اینا اومدن دیدن اقای عزیز که سید هست از همون جلوی در اونا هم کلی سورپرایز شذن و خوششون اومد


فرداش هم رفتیم قم دیدن پدر آقای عزیز  و شبش ساعت 2 شب رسیدیم خونمون  در کل از این تغییر خوشمان آمد و شاید یه مدتی همین رنگی کنم موهامو پیوسته

چهارشنبه با آقای عزیز  رفتیم خرید من یه بوت خریدم و بعد برای آقای عزیز کیف لپ تاپ جدید خریدیم بعد هم رفتیم یه رستوران سنتی یه دیزی زدیم به بدن  به پیشنهاد من که در حد انفجار منو رسوند یعنی 45 دقیقه تقریبا ما پیاده رو ی کردیم اما من واقعا احساس میکردم که معدم داره منفجر میشه نمیدونم چرا اینجوری شده بودن داشتم خفه میشدم  

پنجشنبه و جمعه هم خونه بودیم و با آقای عزیز یه فیلم دیدیم معمولا ما آخر هفته ها رو یکی یا دوتا فیلم میبینیم با هم منم که ساعت 9:30 شب به بعد فقط پای سریالهای ترکیه ایم هستم 


بعد از 7 سال

یادمه دانش آموز که بودم یه حسی دوست داشت که وقتی بزرگ میشم یه خانوم متشخصه که پشت میز میشینه برای خودش مهمه تو محیط کارش احترام داره باشم دانشجو که شدم کلا  زیاد مایل نبودم مشغول بکار باشم شاید یکی از دلایلش کارمند بود مادر خودم بود و اینکه میدیم شاغل بودن برای یه خانم تا چه حد مشکل میتونه ببار بیاره زمانیکه شاغل شدم که یکی از قویترین مسببهاش مامان خودم بود اصلا و ابدا راضی نبودم یعنی اومدم سرکار کارم رو دوست داشتم وقتی تو محیط کارم بودم لذت میبردم اما راضی نبودم همیشه فکر میکردم و واقعا اینطور فکر میکردم  که شاغل بودن رو اصلا دوست ندارم و زندگیم داره به بطالت میگذره واقعا روزهایی میشد که حسرت میکشیدم به حال خانمهایی که خانه دار هستن و اینطور فکر میکردم که من دارم زندگی و عمرم و روزهامو به سادگی از دست میدم بدون اینکه ازش لذت ببرم من فقط یک بار شانس زندگی کردن دارم الان جوونم و دوست دارم از جونیم و لحظات لذت ببرم اما چرا با شاغل شدن نمیشه ؟ چرا به هیچ کاری که دوستش دارم نمیتونم برسم تمام علاقمندیهای من شده بود جزو رویاهام چون فکر میکردم که نمیتونم انجامشون بدم وقتش رو ندارم زمانی ندارم اونقدر خسته میشم که دیگه وقتی میرسم خونه هیچ انرژی ازم باقی نمیمونه که بخوام به سایر علاقمندیهام برسم و همه اینها بویژه این خواب نوشین صبحگاهی که بلند شدن ازش سخت ترین کار دنیا شده بود برام دست به دست هم داد تا من واقعا 7 سال 7 سال از بهترین سالهای عمرم اوجه اوج جونیم از زندگیم هیچی نفهمم و همش با نارضایتی باشه این خیلی خیلی وحشتناکه  

                         من با خودم چه کردم؟؟؟؟؟؟ 

یعنی به راحتی مثل آب خوردنی مثل یه پلک بهم زدن 7 سال رو کشتم و این بدترین ناشکری در برابر خالقیه که به من این همه سال این همه روز این همه ساعت رو هدیه داده بود بدون هیچ چشم داشتی برای لذت بردن و من باهاش چه کرده بودم؟؟؟؟؟؟ 

اما الان همه چی فرق میکنه نمیدونم چجوری اما تازه انگار چشمام باز شده و فهمیدم چه کردم و چه لذتهایی  رو از دست دادم حالا تازه شغلم رو محیط کار و ساعتهایی که مشغول فعالیت هستم وهمکارام و برنامه ریزی هایی که داریم برای انجام کارای خونه همه و همه رو خیلی خیلی بیشتر دوست دارم و خدای مهربان رو بابت داشتنشون  شاکرم 

دیروز مجلس تودیع یکی از همکارای خیلی خیلی خوبه ما بود مرده شور بعضی از ریاست ها رو ببرن که چیزی جز عذاب نیستن و من نمیدونم که چرا نمیبینن با هر زخمی که به دیگری میزنن هر نونی رو که میبرن هر دلی رو که میشکنن چی به روز خودشون داره میاد کم ترینش اینه که وقتی ریاست یه سازمان داره حرف میزنه احدی اهمیت نمیده و همه مشغول پچ پچ کردن هستن و خدای مهربان جای حق نشسته چون این همکارمون اونقدر اذیت شد که حاضر شد  با ۲۷ سال بازنشست بشه و خیلی هم به ضررش شد چون این بخشنامه بخشش سنوات بالای ۲۵ سال تو عمل انجام نمیشه چون صندوقشون پول نداره اما چی به روز این بنده خدا آوردن که حاضر شد خودشو باز نشست کنه دیروز یه اشکی میریخت وقتی داشت از همه تشکر میکرد آخه یه مجلس تودیع براش گرفته بودن که علیرغم انتظار خیلی از بچه ها رفته بودیم و تقریبا همه براش یه هدیه گرفته بودن ماها که یه سریمون جمع شدیم یه مبلغی گذاشتیم و یه کارت هدیه گرفتیم اونقدر تشکر کرد اونقدر اشک ریخت که ما هم پا به پاش اشکامون اومد یکی از همکارای اقا بعد از مراسم اومده میگه من اصلا یادم نمیاد کی گریه کرده بودم اما امروز حسابی گریه کردم 

ولی دوستش داشتم زیاد یادمه اون زمانهایی که خیلی خیلی درگیر مشکلات بودم و خودم فکر میکردم که نزاشتم کسی بفهمه و صورتم نشون نمیده یه روز صبح تو حیاط دانشکده داشتم میرفتم آب بخورم منو صدا زد گفت خانوم ج اون لبخند قشنگت که همیشه رو صورتت بود و آدم ازش انرژی میگرفت کو؟؟؟ تو ناخدای کشتی زندگیت هستی نزار موقع مشکلات از دستت در بره اختیار سکان کشتی هیچوقت این حرف از ذهنم پاک نشد انشاالله هرجا که هست زندگی آرو و خوبی و توام با تندرستی داشته باشه آمین  

تو هفته پیش یه مانتوی خیلی جینگولی خریدم با پنج تا شلوار یعین من نمیخواستم که اینقدر بخرم اا خب شد دیگه یه بلوز زپاییزه بادمجونی هم خریدم یه تی شرت سفید هم خریدم اما با اون پر خوری که پنجشنبه جمعه داشتم خداوکیلی دو تا از شلوارا با زور پام میرفتن حالا سمیه خانوم افتاده رو دور کم خوری آخه یعنی چی که من این همه جینگول جینگول بخرم اما یه شبه بره به فنا هیییییییییییییییییی روزگار به قول مامان کاه از خودت نیست کاهدون که از خودته 

همچنان رو دور ترشی اندازون هستیم